چند تجربه مفید از بازرسی‌های روز ۲۵ بهمن

تگها ، |۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

یکی از دغدغه‌های اصلی سرکوبگران در تجمعات خیابانی جدا کردن معترضین از عابران معمولی است. همانطور که دیدیم ۲۵ بهمن هم در نقاط مختلف و در ساعات مختلف (قبل از تجمع و بعد از پایان و درساعات برگشت معترضین) بازرسی‌های بسیاری صورت گرفت که متاسفانه با دستگیری‌های همراه بود که با رعایت یکسری نکات راحت قابل پیشگیری بود.

از سه دوستی که در روز ۲۵ بهمن تجربه بازرسی را داشتند و خوشبختانه توانسته‌اند به سلامت از آن بگذرند٬ درخواست کردیم که تجاربشان را در اختیار ما بگذارند٬ به این امید که برای یکشنبه اول اسفند و تجمعات بعدی بتواند مفید باشد.
تجارب خود گویا هستند٬ تنها به دو مورد ساده ولی مهمی اشاره میکنیم که میتواند خطر دستگیری را کم کند:
۱- پاک بودن: در هنگام شرکت در تجمع سعی کنید کاملا مانند عابرین عادی و بدون هیچ مساله مشکوک باشید. از لباس یا اشیای سبز٬ عینک آفتابی٬ رفتار مضطرب و هر چیزی که از نظر سرکوبگران مشکوک تلفی شود٬ باید اجتناب کرد.
۲- توجیه مناسب: خود را برای بازرسی احتمالی آماده کنید. البته هدف اولیه این است که به هر طریق (مثلا استفاده از اتوبوس) احتمال بازرسی را کم کرد ولیباید برای آن آماده بود. سعی کنید توجیهی کاملا معقول برای حضور در محل تجمع داشته باشید٬ توجیهی که کاملا قابل باور باشد.
حال تجارب دوستان را نقل میکنیم:


فرد الف:
ساعت حدود ۳ ٬ کمی مانده به مسیر تجمع


در میان جمعیت در حال عبور هستم. میبینم نیروی انتظامی در حال گشتن کیف پسری است (انگار روی کیف حساسند و نباید کیف برد). در حال رد شدنم که یکی از آنها بهم میگه بیا اینجا. میرم و سوال جواب شروع میشه:
از کجا میای؟ محله فلان. کجا داری میری؟ سینما. چه فیلمی؟ اسمش فلان است (پیشتر برنامه جشنواره را دیده بودم و فیلم و ساعت و سینمایی را به عنوان هدف انتخاب کردم). -برو!
نفس راحتی می‌کشم و بعد سریع سوار اتوبوس شدم که تا رسیدن به جمعیت٬ از شر گشت و بازرسی دوباره خلاص بشم.
بقیه روز خوب بود و شب که برمی‌گردم خانه٬ بسیار خوشحالم!


فرد ب:
كيف داشتم! سرم پايين بود و ميرفتم...
دستي روي شونم حس كردم و صدايي گفت: آقايي! كجا ميري؟!
ترسيده بودم و هيچي نگفتم....
يقه‌ام را گرفت و كوبیدم به ديوار و گفت كيفت را بده... شروع به گشتن كيف کرد و بعد جيبهایم را گشت
هيچي نميگفتم...حتي وقتي موبايلم رو مي‌گشت.....همينطور كه داشت نزديك مي شد به جيب حاوي پارچه سبز...پسر کناری‌ام فرار کرد...من ۲ انتخاب داشتم...فرار كنم يا بمانم... ماندم!
بسیجی بعد از دنبال كردن آن پسر و گرفتنش٬ دوباره سراغ من برگشت و گفت برو


فرد ج:
موقع حركت به سمت چهار راه ولي عصر
- كجا داري مي ري؟
ميرم فيلم ببينم و بليت را نشانشان ميدهم. از شانس خوب يك بليت جشنواره هم به دستم رسيده بود


موقع برگشت به سمت آزادي
- برو بالا
نه بايد برم آ‍زادي- با يك قيافه ترسيده و هراسان! توجيه خوبي هم دارم. آمده بودم فيلم ببينم، تو اين شلوغي نتوانستم و حالا بايد برگردم
خانه كه اتوبوسهایش ترمينال آ‍زادی است!


راستي تجربه سوم من مربوط ميشود به وقتي كه همراه مردم روي سكوي يك اداره دولتي نشسته بودم و خستگي در مي كردم. يك چيز مهم اينه كه اصلا به آدمهايي كه قيافه شون به بسيجي نمي خوره و خيلي تصنعي شروع مي كنند به صميمي شدن٬ اعتماد نكنيد. من خودم فقط براي بالا بردن روحيه به آدمها لبخند مي زنم يا يك سلام آرام مي دهم. در همين حين يكي با يك پالتو سياه به همراه دو نفر ديگه به جمع ما نزديك
شد و شروع كرد با چند تا از پسرها بلند بلند سر تظاهرات حرف زدن. خيلي به
نظرم مشكوك مي آمد چون لحن حرف زدنش به آدم حسابي ها نمي خورد. خيلي
قالتاق بود. بلند شدم رفتم نزديكشان٬ ديدم در دستش باتومه- البته باتوم را تو آستين گشاد پالتو كرده بود و فقط دستسه باتو از مشتش زده بود بيرون. اگر روبرویش بودي نمي‌ديدي. فقط از پشت معلوم بود. بهش گفتم حاجي دم خروست را بپا و در بین جمعيت گم شدم! خوشبختانه مردم فهميدند.