مقدمه: «حجاب اجباری» و تلاش سرکوبگران برای اعمال پوششی خاص به شهروندان و به ویژه زنان و دختران قدمتی همپای عمر «جمهوری اسلامی» دارد. در طی این سی سال٬ رژیم در تلاش برای فرار از بدنامی و یافتن توجیهات بیمعنای جدیدی برای رفتارهای سرکوبگرانهاش٬ بارها نام ابزار تحمیل پوشش را تغییر داده: گشت جندالله٬ گشت ارشاد٬ گشت امنیت اخلاقی و … اما با هر نام و عنوانی٬ شهروندان با یکی از بارزترین و بدویترین انواع سرکوب و نقض حقوق شهروندی مواجه بوده و هستند. به همین جهت مبارزه با چنین تحمیلی و به طور خاص گشتهای ارشاد٬ وظیفه همه آزادی خواهان بوده و خواهد بود.
ما در یکسال گذشته به دفعات از لزوم این مبارزه و نیز شیوه های انجام آن صحبت کردهایم که با واکنش خوبی نیز مواجه شده است٬ اما شاید بهترین بازخوردی که در این مدت گرفتهایم٬ خاطرهای بود که یکی از دوستان در برخوردش با گشت ارشاد برایمان نقل کرد. به جهت اینکه نقل تجربه ایشان به نظرمان بسیار مفید آمد٬ تصمیم گرفتیم در مطلبی مجزا آن را منتشر کنیم[1].
همانطور که در ادامه خواهید خواند٬ خواهیم دید که این دوستمان چگونه با حفظ خونسردی و ممانعت از ورود به «بازی خشونت کلامی» با نیروهای سرکوبگر، آنها را درمانده و آشفته میسازد و سرانجام بدون درگیری خاصی از چنگال متجاوزین به حقوق اولیه مردم میگریزد!
نیلوفر: من بنا به تجربه شخصی ای که در برخورد با این نیروها داشتم، می تونم با اطمینان بگم که مهمترین ترفند نیروهای گشت ارشاد اینه که در برخوردهاشون به شکل اغراق آمیزی اونقدر قربانی رو تحقیر و تحریک کنن تا نهایتا قربانی خودش رو ببازه و به حدی از برانگیختگی برسه که دیگه کنترلی روی اعصابش و کنشهاش و گفته هاش نداشته باشه، و به این ترتیب راه باز بشه برای اعمال خشونت بیشتر و بعضا برخوردهای جسمانی.
اما، مهمترین چیزی که این نیروها رو فلج میکنه و به دام میندازه، اینه که قربانی وارد بازی ای که اونها میخوان نشه و در برخورد باهاشون خونسردی خودش رو حفظ کنه و در عین حال محکم باشه و مودب. شاید باورش سخت باشه و به نظر غیرواقعی بیاد، ولی در اینصورت این نیروها واقعا درمونده میشن و تا مرز جنون پیش میرن، به دلیل اینکه این رفتار براشون کاملا غیر منتظره و ناآشناست و اونها بلد نیستن تحت این شرایط چه برخوردی باید داشته باشن. به قول معروف وقتی با یه خوک کشتی میگیری، خوک لذت میبره و تو غرق در کثافت میشی.
خاطره من
حدود دو سال و نیم پیش که رفته بودم تهران و اوج بگیر بگیر بود، یکبار گرفتار اینها [گشت ارشاد] شدم و البته بدون درگیری و بدون دخالت مردمی و بدون اینکه حتی کارت شناسایی نشونشون بدم، موفق شدم از چنگالشون رها بشم!
ماجرا اینطور شروع شد که من داشتم با مانتوی جلوباز و قالب بدن و شلوار جین نسبتا کوتاه (چون مدل لبه هاش تا خورده بود) و بوت (البته اسپرت و بدون پاشنه) بی خیال توی خیابون راه میفتم و با موبایل صحبت میکردم که یه دفعه دیدم یه خانمی از این گشتی ها داره بهم میگه "لطفا تشریف بیارید اینجا". اولین کاری که کردم این بود که بلند بلند به دوستم گفتم من الان باید مکالمه رو قطع کنم، چون یک خانمی از گشت ارشاد کارم داره و بعدم تاکید کردم که من الان فلان جا هستم و ازش خواستم که بعد از چند دقیقه دوباره باهام تماس بگیره و بعدش هم مودبانه رفتم سمت خانمه و بهش گفتم بفرمایید!
خانمه پرخاشگرانه گفت این چه وضعیه، فکر کردی اینجا کجاست که جلوی مانتوت اینقدر بازه. من یه نگاهی به مانتوم انداختم و باز هم مودبانه و بی خیال گفتم اگر شما سنجاق قفلی داشته باشید همینجا درستش میکنم. خانمه از رو رفت و گفت پس بیا توی ماشین تا بهت بدم. از دوستام شنیده بودم که سوار ماشین شدن همانا و وزرا هم همانا. بازم مودبانه و بیخیال گفتم اگر لطف کنید سنجاق بدید همینجا درستش میکنم. خانمه یه دفعه مهربون شد و با لحن بچه خرکنی گفت آخه یه فرم تعهدی هم هست که باید امضاش کنی. گفتم اگر مرحمت کنید فرم رو هم همراه سنجاق بیارید همینجا امضاش میکنم.
خانمه دوباره سگ شد و گفت کارت شناسایی. دست کردم توی کیفم و الکی یه کم گشتم و گفتم متاسفانه همراهم نیست. داد زد که پس یالا برو توی ماشین. بدون ترس گفتم ببخشید ولی اگر مشکل مانتوی من هست، یه سنجاق قفلی بهم بدید درستش میکنم. یارو حوصله نداشت با من بحث کنه. شروع کرد داد و بیدا که حالا که کارت شناسایی نداری نمیشه و بپر بالای ماشین و داد و بیدادش که تموم شد دوباره با همون لحن خونسرد و بیخیال قبلی گفتم ببخشید ولی من نسبت به ماشین پلیس فوبیا دارم(قیافه اش دیدنی بود! شرط میدونم نمیدونست فوبیا یعنی چی!!!) و بدون حضور مادرم حتی نمیتونم به ماشین پلیس نزدیک بشم، چه برسه به اینکه سوارش بشم! خانمه چشماش گرد شد و لالمونی گرفت. همکارش اومد جلو گفت ببین خانم! شما پوششت ایراد داره و کارت شناسایی هم همرات نیست و باید ببریمت مرکز! پس برو سوار شو! بیخیال گفتم باشه مساله ای نیست. خونه ما همین نزدیکیاس. من با مادرم تماس میگیرم که شناسنامه من و خودش رو برداره بیاره و تا مادرم بیاد هم همینجا می ایستم و شما من رو در مشایعت مادرم هر کجا که دلتون خواست ببرید. بعدشم بلافاصله آخرین شماره روی گوشیم رو گرفتم و در آرامش به دوستم گفتم من هنوز فلان جا هستم و لطفا به مامانم زنگ بزن و بگو شناسنامه هامون رو برداره و خودش رو سریعا برسونه اینجا! خانمه رسما قاط زد! یه دفعه بیمقدمه شروع کرد داد و بیداد که جنده خانم! برداشتی این مدلی لباس پوشیدی که مردا نیگات کنن؟! عقده داری جلب توجه کنی! کثافت! تو یه آشغالی! تو مثل دستمال کلنکس میمونی واسه مردا!!! و من خونسرد و محکم صبر کردم اینقدر فحش داد تا دهنش کف کرد و از نفس وایستاد. در همین اثنا کلی تماشاگر پیدا کرده بودیم.
وقتی از نفس افتاد و فحشاش تموم شد با همون لحن بیخیال و مودب قبلی گفتم خانم محترم! من هم جای خواهر کوچکتر شما! من که حرف بدی نزدم بهتون، شما اگر خواهر خودتون هم الان جای من ایستاده بود، اینقدر رکیک باهاش صحبت میکردید؟! قیافه یارو واقعا دیدنی بود! جیغ میکشید که مگه فکر کردی خواهر من مثل تو هرزه اس؟! مگه فکر کردی خواهر من مثل تو جنده اس؟! نه اینکه فکر کنی ما حزب الهی هستیم ها! اصلا خواهر من هم چادری نیست، شبیه من هم نیست وخیلی هم خوشگله! ولی مثل تو اینطوری جلف لباس نمیپوشه!!! حالا هر دو تا خانما کم اوورده بودن و فلج شده بودن. سردسته شون که یه درجه دار ریشو از اون آدمهای عوضی و شاهد ماجرا بود وقتی دید اینطور شده اومد سمت ما و به خانمه اشاره کرد که بره عقب! وایستاد جلوم و چشم دوخت توی صورتم و گفت خواهر من...! قبل از اینکه ادامه بده همونطور آروم توی چشماش نیگاه کردم و دستم رو بالا اووردم و گفتم "خیلی ببخشید! ولی من خواهر شما نیستم! شما یک مرد نامحرم هستید و من راحت نیستم که اینطور چهره به چهره شما قرار گرفتم! لطف کنید هر حرفی که دارید به همین خانما بگید به من منتقل کنن! ضمنا من نه سر و صدا کردم و نه توهین ولی همکارتون رکیکترین حرفها رو بهم زده. در اینکه باید با شما بیام هم هیچ حرفی ندارم، با مادرم هم تماس گرفتم که شناسنامه هامون رو برداره بیاره اینجا و مادرم که اومد هر کجا خواستید آزادید من رو در مشایعت مادرم ببرید" و بعدش هم دستهام رو زدم به سینه و روم رو هم برگردوندم. یارو ریشوهه سرش رو انداخت پایین رفت سمت خانما که مثل اسفند روی آتیش بالا و پایین میپردین. یه سربازی این وسط مامور شده بود هی به مردم تماشاچی میگفت سد معبر نکنید هرچند کسی گوشش بدهکار نبود و از جاش جم نمیخورد و جمعیت هم همینطور اضافه میشد که کم نمیشد. چند دقیقه که گذشت سربازه رو صدا کرد یه چیزی درگوشش گفت و خانما رو برد اونطرف ماشین و شروع کردن به جر و بحث. سربازه اومد طرفم و بهم گفت خانم برو! یعنی خودمم باورم نمیشد! مات مونده بودم. گفتم ولی من زنگ زدم و مادرم توی راهه! آمرانه و بلند و با عصبانیت گفت خانم بهت میگم برررو!!! و من از بین مردم راه باز کردم و رفتم.
البته بماند که از درون چقدر لرزیدم و زمانی که خانمه بهم فحش میداد چقدر به خودم فشار اووردم که نزنم توی دهنش و بعدش که از تیررسشون دور شدم چقدر عصبی هقه زدم و اشک ریختم و بماند که دوستم در این فاصله با مادرم تماس گرفته بود و مادر بیچاره من و همه دوستام توی این فاصله نصفه عمر شده بودن، اما خب ته دلم احساس پیروزی میکردم از اینکه وارد بازی نشدم باهاشون و از اینکه تونسته بودم بدون داد و بیداد و دخالت شخص ثالث خودم رو رها کنم و همونطوری هم که گفتم این پیروزی رو مرهون آرامش و استحکام و کنترل اعصابم در اون لحظات میدونم و مطمینم اگر برخوردم شکل دیگه بود ماجرا اینطوری تموم نمیشد.
پشت صحنه
سخت تر و مهمتر از قورت دادن ترس، اینه که بتونی بطور موازی توی اون لحظات خشمت رو در برابر لحن تحقیر آمیز و توهین هایی که بهت میکنن کنترل کنی! من صد در صد مطمینم که به اینها آموزش میدن طوری با قربانی برخورد کنن که قربانی تا مرز جنون عصبی بشه، تا بعدش بتونن علیه قربانی به خشونت فیزیکی متوسل بشن و به قول موتور هزار یه زهره چشمی هم از تماشاچی ها گرفته باشن و مانوری داده باشن.
شخصا زمانی که خانمه بهم فحشهای رکیک میداد دوست داشتم چنان بکوبم توی دهنش که دندوناش خورد بشه بریزه توی شکمش (و این خشم اونقدر عمیق بوده که بعد از اینهمه مدت هنوز هم میتونم احساسش کنم) و حتی فیزیک خود خانمه هم در اون لحظات حالت آماده باش داشت و اینکه بعد از اونهمه فحش خوردن بازم محکم و بیخیال بایستم و مودبانه حرفمو بزنم واقعا خیلی دشوار بود برام و خیلی فشار اوورد بهم.
در اون لحظات غیر منتظره من نمیتونستم درک کنم که دلیل اون رفتارها چیه، چون واقعا نه در برابر ایرادی که ازم گرفته بودن از خودم دفاعی کرده بودم و نه باهاشون وارد درگیری کلامی شده بودم، اما ناخودآگاه احساس میکردم که اونها تعمدا قصد دارن من رو به هر نحوی که شده بترسونن و تحریک کنن و چیزی که داره عصبی تر و عصبی ترشون میکنه اینه که من نمیترسم و عصبانی نمیشم و یا بهتر بگم ترسم و عصبانیتم رو بروز نمیدم و فقط همین احساس درونی ناخودآگاه نسبت به منشا احتمالی رفتارهای اونها بود که باعث شد در برابر اینکه بترسم یا عکس العمل تنش زایی نشون بدم، شدیدا مقاومت کنم، که البته نهایتا مشخص شد تصمیم عاقلانه ای بوده.
******************
شما هم اگر تجربه و خاطره ای از برخورد با گشت ارشاد دارید٬ می توانید در صفحه فیسبوک تجربه ها و راهکارهای مبارزه با گشت ارشاد آن را برای استفاده عموم ثبت کنید!
به امید محو کامل گشت ارشاد!
[1] متاسفانه و هرچند تلاش کردیم از دوست خوبی که خاطره بالا را برای ما نوشته بود اجازه انتشار خاطره را بگیریم ولی موفق نشدیم.
ناشناس
کاری با حرف هائی که ادعا شده اون خانم های مامور زدن ندارم اما یک سئوال دارم : این لباسی که این خانم به گفته خودش ، پوشیده بوده اگر دلیل بر هرزگی و میل به خودنمائی و تن فروشی نیست ، پس دلیلِ چیه ؟؟؟؟
۹ تیر ۱۳۹۰ ساعت ۱۳:۲۰
23 خرداد گفته:
این صحبتهایی که شما کردید٬ اگر نشانه حماقت و وقاحت و عقبماندگی شما نیست٬ پس نشانه چیه؟
۹ تیر ۱۳۹۰ ساعت ۱۳:۲۹
علی گفته:
اکثر اونایی که ما دیدیم خود فروشی می کنن چادرین والا
هرزگی کار به پوشش نداره خیالت جمع
۹ تیر ۱۳۹۰ ساعت ۱۵:۴۶
ناشناس
32 سال از حجاب اجباري گذشته چرا هنوز هم احتياج به گشت ارشاد هست؟ مگر جوانان زير 30 سال با قوانين اسلامي تربيت نشده اند چرا اينطور لباس مي پوشند؟
۹ تیر ۱۳۹۰ ساعت ۱۵:۵۷
ناشناس
دلیلش اینه که تو بفهمیدی چقدر بی اراده و شهوت پرست هستی.
۹ تیر ۱۳۹۰ ساعت ۱۶:۰۲
ناشناس
راهكارزياد ميشه ارايه داد چند وقته پيش ب يك خانومي گير دادن اون خانوم هم دهنشو باز كردو به همشون بدو بيرا گفت جمعيت دورشون جمع شده بود اونا جرات نميكردن خانومه رو بگيرن چون از شلوغي مردم ميترسن. بنظر من همين گشت ارشاد ميتونه بهونه خوبي براي شروع يك تحرك جديد براي مردم باشه
۹ تیر ۱۳۹۰ ساعت ۱۶:۱۴
ثمره گفته:
مهمترین مسئله سوار نشدن به ماشین گشت هست. اینکه به محض فرمان مامور گشت سرمونو بندازیم پایین و مثل گوسفند بریم سوار ماشین بشیم باید متوقف بشه. به هم باید گفت که به هر ترتیبی و به هر قیمتی شده نباید سوار ماشین گشت شد چون هزینه ای که بعد از پرداخت می شود خیلی زیاد است.
۹ تیر ۱۳۹۰ ساعت ۱۷:۰۴
23 خرداد گفته:
ثمرهجان درست است. مهمترین مساله سوار نشدن به ماشین گشت ارشاد است. بسته به شرایط بعضی مواقع مثل همین مورد نیلوفر باید آرام و صبورانه شروع به بحث کردن کرد٬ گاهی به خصوص در محیطهای شلوغ میتوان تهاجمیتر رفتار کرد و ... در هر حال نباید به سادگی قبول کرد که سوار شد. خیلی وقتها گشت ارشادیها با وعده وعیدهای تو خالی سعی میکنند که به آرامی و بدون دردسر قربانیان را سوار ون کنند تا بعد راحت و بدون ترس از مردم بتوانند عهر غلطی خواستند انجام دهند.
۹ تیر ۱۳۹۰ ساعت ۱۷:۱۲
ناشناس
در ابتدا از داستان زیبایی که تعریف کردی متشکرم.
واقعا برای من به عنوان یک مرد سنتی که نه با حجاب زوری موافق است ونه انرا درست می داند یک سوال جدی وجود دارد؛منظور خانمهایی که با لباس این شکلی می رن تو خیابون چیه؟خصوصا تو فرهنگ ما.حالا توی جامعه دیگه خب لباس پوشیدن جنبه های خاص خودشو داره.ولی در بین مامردهای ایرانی پوشیدن این لباسها ،برداشت ویژه ای دریم؟آیا خانمهایی که اینگونه می پوشند این مطلب رانمی دانند؟
۹ تیر ۱۳۹۰ ساعت ۱۷:۵۴
23 خرداد گفته:
شما که فرق واقعیت روزمره جلوی چشم همه مردم و داستانهای زیبا را نمیدانید٬ طبیعی است که برداشتهای خاص و بیمارگونه خودتان را هم از لباس خانمها داشته باشید
۹ تیر ۱۳۹۰ ساعت ۱۸:۱۷
ناشناس
بله خب حالا چه داستان باشد و چه واقعیت ویا من در فهم بین واقعیت وداستان مشکل داشته باشم ویا نداشته باشم؛اصل حرفم قسمت دوم بود که خب شما ازش به بیماری یاد کردید.قبول دارم که بیماری است ولی شما هم باور کنید که یک بیماری فراگیردرهمه مردان است.مثل بیماری که در زنان برای نشان دادن وجود دارد.
کلا مامردها مثل شما زنها موجودات عجیبی هستیم!
۹ تیر ۱۳۹۰ ساعت ۱۸:۵۱
ناشناس
کسی که در بالا نظر دادید....خواهش می کنم وقتی یه بیماری خاصی دارید از وازه همه مردان استفاده نکیند...ماها مثل شما و امثال شما نیستیم....اگر متوجه حرفم شدید که خدا رو شکر اما نشدید هم میتونم یه جور دیگه بحث و باز کنم....بعد هم ما مثل شما برداشت ویژه نمیکنیم...پس دفعه آخرت باشه جمع میبندی که همه ی مردا اینجوریند...
۱۸ تیر ۱۳۹۰ ساعت ۰:۲۸
ناشناس
مرگ بر گشت ارشاد که خود فاسدترین هستند. مرگ بر آنهایی که به جای بهبود وضعیت اقتصادی مردم و به خاطر ناتوانی در انجام اینکار، در صدد آزار بیشتر مردم بر می آیند
۲۵ تیر ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۰۴
ناشناس
اونی که میخوای منظور زنها رو از این جور لباس پوشیدن بدونی:
من یک زنم منم توی یک خانواده ی سنتی بزرگ شدم تا همین سه چهار سال پیش هم به حجاب معتقد بودم !
سنی هم ازم گذشته اما دیگه به حجاب اعتقادی نننننننننننننندارم چون اجباره!
وقتی میبینم امثال تویی که دم از مسلمونی میزنید از حفظ نفس خودتون عاجزید !میگم به من چه که شما می خواهید برید بهشت
به جهنم می رم تا اگر برای شما بهشتی بود به پاس اعمال خودتون باشه
نگاه نکن برادر من اگر مریضی اگر دست خودت نیست به خیابون نیا !!!!
شاید اون وقت بفهمی توی گرمای 48 درجه ی تابستون چند لایه ان هم مشکی پوشیدن یعنی چه ؟؟
به خدا قسم اگر وجدان داشته باشی درمان می شی
واما منظور ما زنها از اینگونه
لباس پوشیدن چیه؟؟؟؟؟؟؟
از این به بعد دیگه قرار نیست بهای بهشت شما رو ما زنها بپردازیم
لطفن خودتان هزینه اش را بپردازید
حالا خوب فهمیدی؟
۲۷ تیر ۱۳۹۰ ساعت ۲۳:۴۶
23 خرداد گفته:
خطاب به خانمی که کامنت آخر را گذتشتند
با سلام
میخواستیم این پاسختان را در مطلبی مجزا منتشر کنیم٬ خواستیم قبلش از شما اجازه بگیریم که احیانا مخالف آن نباشید
با تشکر
۲۹ تیر ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۲۵
ناشناس
23خرداد عزیز
از مطالب زیبای سایتت لذت می برم
پاسخ من هم بیش از یک نظر شاید یک تجربه است تجربه ای که تلخ به دست امده !
اینکه پشت سرت بزرگترهایی رو میبینی که دردنیایی از رنگ شادی خنده وشعف غرقند و وقتی نوبت به تو میرسد منع می شوی از همه ی انچه که برای رسیدن به ان ارزوی بزرگ شدن داشتی تجربه خوشایندی نیست
تمام کودکی من در حسرت رنگها گذشت به جای سرخابی جگری پوشیدیم به جای ابی سرمه ای زرد رنگ جیغی بود قرمز جلف!!
نوجوانی من در حسرت شادی وخنده ای از ته دل گذشت یاد گرفتم نخندم تا هرزه وسبک سر خوانده نشوم !
وجوانی!!!!!!!!!!!!
مطیع سر به زیر رام
تا یاغی وافسار گسیخته شناخته نشوم!1
وامروز با حسرت تمام سالهایی که زندگی نکرده ام میگذرد
امروز یک مادرم مادری که نمی خواهد انچه را از سر گذرانده دخترکانش تجربه کنند
انچه که در وجود دخترکان امروز میبینید تنها رفتار از سر لجاجت جنسی وا پس زده نیست !!!!
فریاد نسل ماست که عمری بدون حامی بغضش را فرو خورده بود
ونسل امروزاگر چه نهالیست ونسل ما اگر چه شاخه ای پزمرده وخشکیده اما در کنارشان ایستاده ایم تا نشکنند در برابر این تند باد انگونه که ما شکستیم
دوست من
من مخالفتی با انچه که شما خواسته اید ندارم واز توجه شما سپاس گذارم
کسی که کامنت اخر را گذاشت
۳ مرداد ۱۳۹۰ ساعت ۲۲:۵۶
23 خرداد گفته:
ممنون دوست عزیز
جوابتان به آن آفا آنقدر قوی و مستدل بود که خواستیم آن را در صفحه فیسبوکمان بگذاریم
https://www.facebook.com/against.ershad
جون شما تجربههای مختلفی داشتهاید و خودتان در شرایط و خانوادهای به قول خودتان سنتی زندگی کردهاید٬ شاید بهتر از خیلی از ما محتوای واقعی آموزههای سنتی را میدانید و در واقع لمس میکنید.
راستش خواستیم از شما خواهش کنیم اگر وقت و امکانش را دارید٬ تجربهتان از حجاب و آموزههای سنتی و جنبههای مختلف این قضیه مثل گشت ارشاد و نگاه دخترانتان و ... را کمی بیشتر و مفصلتر مکتوب کنید٬ ما با کمال افتخار آن را در وبلاگ و بالاترین منتشر خواهیم کرد تا عده هر چه بیشتری بتوانند از تجارب شما بهره بگیرند. اگر هم که امکانش نیست٬ باز هم به خاطر در اختیار گذاشتن تجربه ارزشمندتان از شما متشکریم
به امید آزادی!
۳ مرداد ۱۳۹۰ ساعت ۲۳:۳۱
سوری
23 خردادعزیز
ازاینکه بتوانم مثمر ثمر باشم خوشحال میشوم
حقیقت این است که خانواده ی من در ان مقطع زمانی مجری بی چون وچرای قوانین حاکم بر اجتماع بود نه انقدر سنتی که سد حرکت کسی شود ونه انقدر روشن بین که ورای امروز را ببیند .
ودخترانم نیز در ابتدای نوجوانی هنوز باید بیندیشند وتجربه کنند تا صاحب نگاهی مستقل باشند .
واما من شاید فقط این شانس را داشتم که شاهدی باشم بر روند یک تغییر
ببینم . تجربه کنم وخود نیز استدلال کنم .بزرگترهای من اعتماد کامل به روحانیت داشتند ".به جز یک نفر که بعد ها در مورد او برایتان خواهم گفت."پس اگر گفتند حجاب من پنج ساله باید مقید شوم اگر چه خواهر بزرگترم تا14سالگی معنای ان را نمی دانست
پس با همان سن کم معنای تناقض را فهمیدم !
وقتی وارد مدرسه شدم سال 58 بود وهنوز حجاب اجباری نشده بود اما معلم محجبه ومقید من توهین می کرد تحقیر می کرد وکتک می زد اما وقتی از کلاس او به کلاس معلمی بی حجاب رفتم مهر وعطوفت را با تمام وجود احساس کردم .واموختم انسانیت به پوشش نیست .
در نوجوانی باید پاسخگوی رنگ وضخامت جوراب وبیرون بودن تار مویی ان هم در محیطی کاملن دخترانه بودم
اما در خیابان کسی مرا از نگاه هرزه وسخنان رکیک مشتی لات وولگرد محافظت نکرد! معنای غیرت را فهمیدم!!!
در کلاس دینی از تار مو وسینه بر اتشی از دوزخ اویزان بودیم در گلویمان سرب داغ میریختند ومنوی غذایمان گوشت مردار برادرمان بود در بهشت جایی نداشتیم چرا که پیرزنان را به بهشت راهی نبود وما نیز طالب جوانمرگی نبودیم !
واما بهشت با ان نهرها ودرختان واز همه مهمتر ان حوریان باکره جایی مردانه می نمود که برای اناث چیزی جز بیگاری نبود!!!
وبرای ما چه فرقی بین بهشت وجهنمشان
که این عذاب بود و ان تحقیر !!1
معنای تبعیض را فهمیدم!!
من روحانیی را می شناسم که به زنی متاهل پیشنهاد نا مشروع داد
من دختر محجبه ای را دیده ام که با مردی متاهل صاحب شش فرزند وچشم به راه هفتمی رابطه داشت که از قضا دکمه ی لباسش تا خرخره بسته بود ریش وپشم داشت وتسبیح از دستش نمی افتاد!
ومن معنای تظاهر را فهمیدم
وهمه ی اینها باعث شد تا امروز به جای اینکه از دخترم بخواهم مویش را بپوشاند به او بیاموزم که به خود احترام بگذارد. این احترام به خود نجابت وشرافت را توامان برای او ارمغان خواهد اورد .
به او خواهم اموخت که خویشتن را دوست بدارد چرا که کسی که خود را دوست میداردرا به جهنم راهی نیست
به او خواهم اموخت پیش از مسلمانی انسان باشد تا دیگران را کافر ونجس نپندارد !!!
به او خواهم اموخت بیش از خدا از گناه بترسد که خدا جبار وقهار نیست بخشنده ومهربان است .
به او اموختهام که دین هر کس وجدان اوست تا هرگز در مسیر مسجد وحسینیه ویا مکه ومدینه وجدانش را گم نکند !!
که دین را دارد!!
۴ مرداد ۱۳۹۰ ساعت ۱۴:۵۲
سوری
23 خردادعزیز
ازاینکه بتوانم مثمر ثمر باشم خوشحال میشوم
حقیقت این است که خانواده ی من در ان مقطع زمانی مجری بی چون وچرای قوانین حاکم بر اجتماع بود نه انقدر سنتی که سد حرکت کسی شود ونه انقدر روشن بین که ورای امروز را ببیند .
ودخترانم نیز در ابتدای نوجوانی هنوز باید بیندیشند وتجربه کنند تا صاحب نگاهی مستقل باشند .
واما من شاید فقط این شانس را داشتم که شاهدی باشم بر روند یک تغییر
ببینم . تجربه کنم وخود نیز استدلال کنم .بزرگترهای من اعتماد کامل به روحانیت داشتند ".به جز یک نفر که بعد ها در مورد او برایتان خواهم گفت."پس اگر گفتند حجاب من پنج ساله باید مقید شوم اگر چه خواهر بزرگترم تا14سالگی معنای ان را نمی دانست
پس با همان سن کم معنای تناقض را فهمیدم !
وقتی وارد مدرسه شدم سال 58 بود وهنوز حجاب اجباری نشده بود اما معلم محجبه ومقید من توهین می کرد تحقیر می کرد وکتک می زد اما وقتی از کلاس او به کلاس معلمی بی حجاب رفتم مهر وعطوفت را با تمام وجود احساس کردم .واموختم انسانیت به پوشش نیست .
در نوجوانی باید پاسخگوی رنگ وضخامت جوراب وبیرون بودن تار مویی ان هم در محیطی کاملن دخترانه بودم
اما در خیابان کسی مرا از نگاه هرزه وسخنان رکیک مشتی لات وولگرد محافظت نکرد! معنای غیرت را فهمیدم!!!
در کلاس دینی از تار مو وسینه بر اتشی از دوزخ اویزان بودیم در گلویمان سرب داغ میریختند ومنوی غذایمان گوشت مردار برادرمان بود در بهشت جایی نداشتیم چرا که پیرزنان را به بهشت راهی نبود وما نیز طالب جوانمرگی نبودیم !
واما بهشت با ان نهرها ودرختان واز همه مهمتر ان حوریان باکره جایی مردانه می نمود که برای اناث چیزی جز بیگاری نبود!!!
وبرای ما چه فرقی بین بهشت وجهنمشان
که این عذاب بود و ان تحقیر !!1
معنای تبعیض را فهمیدم!!
من روحانیی را می شناسم که به زنی متاهل پیشنهاد نا مشروع داد
من دختر محجبه ای را دیده ام که با مردی متاهل صاحب شش فرزند وچشم به راه هفتمی رابطه داشت که از قضا دکمه ی لباسش تا خرخره بسته بود ریش وپشم داشت وتسبیح از دستش نمی افتاد!
ومن معنای تظاهر را فهمیدم
وهمه ی اینها باعث شد تا امروز به جای اینکه از دخترم بخواهم مویش را بپوشاند به او بیاموزم که به خود احترام بگذارد. این احترام به خود نجابت وشرافت را توامان برای او ارمغان خواهد اورد .
به او خواهم اموخت که خویشتن را دوست بدارد چرا که کسی که خود را دوست میداردرا به جهنم راهی نیست
به او خواهم اموخت پیش از مسلمانی انسان باشد تا دیگران را کافر ونجس نپندارد !!!
به او خواهم اموخت بیش از خدا از گناه بترسد که خدا جبار وقهار نیست بخشنده ومهربان است .
به او اموختهام که دین هر کس وجدان اوست تا هرگز در مسیر مسجد وحسینیه ویا مکه ومدینه وجدانش را گم نکند !!
که دین را دارد!!
۴ مرداد ۱۳۹۰ ساعت ۱۴:۵۲
23 خرداد گفته:
خیلی خیلی ممنون خانم سوری
در اولین فرصت دوباره مزاحمتان خواهیم شد:)
۸ مرداد ۱۳۹۰ ساعت ۰:۰۱