مقدمه: «حجاب اجباری» و تلاش سرکوبگران برای اعمال پوششی خاص به شهروندان و به ویژه زنان و دختران قدمتی همپای عمر «جمهوری اسلامی» دارد. در طی این سی سال٬ رژیم در تلاش برای فرار از بدنامی و یافتن توجیهات بیمعنای جدیدی برای رفتارهای سرکوبگرانهاش٬ بارها نام ابزار تحمیل پوشش را تغییر داده: گشت جندالله٬ گشت ارشاد٬ گشت امنیت اخلاقی و … اما با هر نام و عنوانی٬ شهروندان با یکی از بارزترین و بدویترین انواع سرکوب و نقض حقوق شهروندی مواجه بوده و هستند. به همین جهت مبارزه با چنین تحمیلی و به طور خاص گشتهای ارشاد٬ وظیفه همه آزادی خواهان بوده و خواهد بود.
ما در یکسال گذشته به دفعات از لزوم این مبارزه و نیز شیوه های انجام آن صحبت کردهایم که با واکنش خوبی نیز مواجه شده است٬ اما شاید بهترین بازخوردی که در این مدت گرفتهایم٬ خاطرهای بود که یکی از دوستان در برخوردش با گشت ارشاد برایمان نقل کرد. به جهت اینکه نقل تجربه ایشان به نظرمان بسیار مفید آمد٬ تصمیم گرفتیم در مطلبی مجزا آن را منتشر کنیم[1].
همانطور که در ادامه خواهید خواند٬ خواهیم دید که این دوستمان چگونه با حفظ خونسردی و ممانعت از ورود به «بازی خشونت کلامی» با نیروهای سرکوبگر، آنها را درمانده و آشفته میسازد و سرانجام بدون درگیری خاصی از چنگال متجاوزین به حقوق اولیه مردم میگریزد!
نیلوفر: من بنا به تجربه شخصی ای که در برخورد با این نیروها داشتم، می تونم با اطمینان بگم که مهمترین ترفند نیروهای گشت ارشاد اینه که در برخوردهاشون به شکل اغراق آمیزی اونقدر قربانی رو تحقیر و تحریک کنن تا نهایتا قربانی خودش رو ببازه و به حدی از برانگیختگی برسه که دیگه کنترلی روی اعصابش و کنشهاش و گفته هاش نداشته باشه، و به این ترتیب راه باز بشه برای اعمال خشونت بیشتر و بعضا برخوردهای جسمانی.
اما، مهمترین چیزی که این نیروها رو فلج میکنه و به دام میندازه، اینه که قربانی وارد بازی ای که اونها میخوان نشه و در برخورد باهاشون خونسردی خودش رو حفظ کنه و در عین حال محکم باشه و مودب. شاید باورش سخت باشه و به نظر غیرواقعی بیاد، ولی در اینصورت این نیروها واقعا درمونده میشن و تا مرز جنون پیش میرن، به دلیل اینکه این رفتار براشون کاملا غیر منتظره و ناآشناست و اونها بلد نیستن تحت این شرایط چه برخوردی باید داشته باشن. به قول معروف وقتی با یه خوک کشتی میگیری، خوک لذت میبره و تو غرق در کثافت میشی.
خاطره من
حدود دو سال و نیم پیش که رفته بودم تهران و اوج بگیر بگیر بود، یکبار گرفتار اینها [گشت ارشاد] شدم و البته بدون درگیری و بدون دخالت مردمی و بدون اینکه حتی کارت شناسایی نشونشون بدم، موفق شدم از چنگالشون رها بشم!
ماجرا اینطور شروع شد که من داشتم با مانتوی جلوباز و قالب بدن و شلوار جین نسبتا کوتاه (چون مدل لبه هاش تا خورده بود) و بوت (البته اسپرت و بدون پاشنه) بی خیال توی خیابون راه میفتم و با موبایل صحبت میکردم که یه دفعه دیدم یه خانمی از این گشتی ها داره بهم میگه "لطفا تشریف بیارید اینجا". اولین کاری که کردم این بود که بلند بلند به دوستم گفتم من الان باید مکالمه رو قطع کنم، چون یک خانمی از گشت ارشاد کارم داره و بعدم تاکید کردم که من الان فلان جا هستم و ازش خواستم که بعد از چند دقیقه دوباره باهام تماس بگیره و بعدش هم مودبانه رفتم سمت خانمه و بهش گفتم بفرمایید!
خانمه پرخاشگرانه گفت این چه وضعیه، فکر کردی اینجا کجاست که جلوی مانتوت اینقدر بازه. من یه نگاهی به مانتوم انداختم و باز هم مودبانه و بی خیال گفتم اگر شما سنجاق قفلی داشته باشید همینجا درستش میکنم. خانمه از رو رفت و گفت پس بیا توی ماشین تا بهت بدم. از دوستام شنیده بودم که سوار ماشین شدن همانا و وزرا هم همانا. بازم مودبانه و بیخیال گفتم اگر لطف کنید سنجاق بدید همینجا درستش میکنم. خانمه یه دفعه مهربون شد و با لحن بچه خرکنی گفت آخه یه فرم تعهدی هم هست که باید امضاش کنی. گفتم اگر مرحمت کنید فرم رو هم همراه سنجاق بیارید همینجا امضاش میکنم.
خانمه دوباره سگ شد و گفت کارت شناسایی. دست کردم توی کیفم و الکی یه کم گشتم و گفتم متاسفانه همراهم نیست. داد زد که پس یالا برو توی ماشین. بدون ترس گفتم ببخشید ولی اگر مشکل مانتوی من هست، یه سنجاق قفلی بهم بدید درستش میکنم. یارو حوصله نداشت با من بحث کنه. شروع کرد داد و بیدا که حالا که کارت شناسایی نداری نمیشه و بپر بالای ماشین و داد و بیدادش که تموم شد دوباره با همون لحن خونسرد و بیخیال قبلی گفتم ببخشید ولی من نسبت به ماشین پلیس فوبیا دارم(قیافه اش دیدنی بود! شرط میدونم نمیدونست فوبیا یعنی چی!!!) و بدون حضور مادرم حتی نمیتونم به ماشین پلیس نزدیک بشم، چه برسه به اینکه سوارش بشم! خانمه چشماش گرد شد و لالمونی گرفت. همکارش اومد جلو گفت ببین خانم! شما پوششت ایراد داره و کارت شناسایی هم همرات نیست و باید ببریمت مرکز! پس برو سوار شو! بیخیال گفتم باشه مساله ای نیست. خونه ما همین نزدیکیاس. من با مادرم تماس میگیرم که شناسنامه من و خودش رو برداره بیاره و تا مادرم بیاد هم همینجا می ایستم و شما من رو در مشایعت مادرم هر کجا که دلتون خواست ببرید. بعدشم بلافاصله آخرین شماره روی گوشیم رو گرفتم و در آرامش به دوستم گفتم من هنوز فلان جا هستم و لطفا به مامانم زنگ بزن و بگو شناسنامه هامون رو برداره و خودش رو سریعا برسونه اینجا! خانمه رسما قاط زد! یه دفعه بیمقدمه شروع کرد داد و بیداد که جنده خانم! برداشتی این مدلی لباس پوشیدی که مردا نیگات کنن؟! عقده داری جلب توجه کنی! کثافت! تو یه آشغالی! تو مثل دستمال کلنکس میمونی واسه مردا!!! و من خونسرد و محکم صبر کردم اینقدر فحش داد تا دهنش کف کرد و از نفس وایستاد. در همین اثنا کلی تماشاگر پیدا کرده بودیم.
وقتی از نفس افتاد و فحشاش تموم شد با همون لحن بیخیال و مودب قبلی گفتم خانم محترم! من هم جای خواهر کوچکتر شما! من که حرف بدی نزدم بهتون، شما اگر خواهر خودتون هم الان جای من ایستاده بود، اینقدر رکیک باهاش صحبت میکردید؟! قیافه یارو واقعا دیدنی بود! جیغ میکشید که مگه فکر کردی خواهر من مثل تو هرزه اس؟! مگه فکر کردی خواهر من مثل تو جنده اس؟! نه اینکه فکر کنی ما حزب الهی هستیم ها! اصلا خواهر من هم چادری نیست، شبیه من هم نیست وخیلی هم خوشگله! ولی مثل تو اینطوری جلف لباس نمیپوشه!!! حالا هر دو تا خانما کم اوورده بودن و فلج شده بودن. سردسته شون که یه درجه دار ریشو از اون آدمهای عوضی و شاهد ماجرا بود وقتی دید اینطور شده اومد سمت ما و به خانمه اشاره کرد که بره عقب! وایستاد جلوم و چشم دوخت توی صورتم و گفت خواهر من...! قبل از اینکه ادامه بده همونطور آروم توی چشماش نیگاه کردم و دستم رو بالا اووردم و گفتم "خیلی ببخشید! ولی من خواهر شما نیستم! شما یک مرد نامحرم هستید و من راحت نیستم که اینطور چهره به چهره شما قرار گرفتم! لطف کنید هر حرفی که دارید به همین خانما بگید به من منتقل کنن! ضمنا من نه سر و صدا کردم و نه توهین ولی همکارتون رکیکترین حرفها رو بهم زده. در اینکه باید با شما بیام هم هیچ حرفی ندارم، با مادرم هم تماس گرفتم که شناسنامه هامون رو برداره بیاره اینجا و مادرم که اومد هر کجا خواستید آزادید من رو در مشایعت مادرم ببرید" و بعدش هم دستهام رو زدم به سینه و روم رو هم برگردوندم. یارو ریشوهه سرش رو انداخت پایین رفت سمت خانما که مثل اسفند روی آتیش بالا و پایین میپردین. یه سربازی این وسط مامور شده بود هی به مردم تماشاچی میگفت سد معبر نکنید هرچند کسی گوشش بدهکار نبود و از جاش جم نمیخورد و جمعیت هم همینطور اضافه میشد که کم نمیشد. چند دقیقه که گذشت سربازه رو صدا کرد یه چیزی درگوشش گفت و خانما رو برد اونطرف ماشین و شروع کردن به جر و بحث. سربازه اومد طرفم و بهم گفت خانم برو! یعنی خودمم باورم نمیشد! مات مونده بودم. گفتم ولی من زنگ زدم و مادرم توی راهه! آمرانه و بلند و با عصبانیت گفت خانم بهت میگم برررو!!! و من از بین مردم راه باز کردم و رفتم.
البته بماند که از درون چقدر لرزیدم و زمانی که خانمه بهم فحش میداد چقدر به خودم فشار اووردم که نزنم توی دهنش و بعدش که از تیررسشون دور شدم چقدر عصبی هقه زدم و اشک ریختم و بماند که دوستم در این فاصله با مادرم تماس گرفته بود و مادر بیچاره من و همه دوستام توی این فاصله نصفه عمر شده بودن، اما خب ته دلم احساس پیروزی میکردم از اینکه وارد بازی نشدم باهاشون و از اینکه تونسته بودم بدون داد و بیداد و دخالت شخص ثالث خودم رو رها کنم و همونطوری هم که گفتم این پیروزی رو مرهون آرامش و استحکام و کنترل اعصابم در اون لحظات میدونم و مطمینم اگر برخوردم شکل دیگه بود ماجرا اینطوری تموم نمیشد.
پشت صحنه
سخت تر و مهمتر از قورت دادن ترس، اینه که بتونی بطور موازی توی اون لحظات خشمت رو در برابر لحن تحقیر آمیز و توهین هایی که بهت میکنن کنترل کنی! من صد در صد مطمینم که به اینها آموزش میدن طوری با قربانی برخورد کنن که قربانی تا مرز جنون عصبی بشه، تا بعدش بتونن علیه قربانی به خشونت فیزیکی متوسل بشن و به قول موتور هزار یه زهره چشمی هم از تماشاچی ها گرفته باشن و مانوری داده باشن.
شخصا زمانی که خانمه بهم فحشهای رکیک میداد دوست داشتم چنان بکوبم توی دهنش که دندوناش خورد بشه بریزه توی شکمش (و این خشم اونقدر عمیق بوده که بعد از اینهمه مدت هنوز هم میتونم احساسش کنم) و حتی فیزیک خود خانمه هم در اون لحظات حالت آماده باش داشت و اینکه بعد از اونهمه فحش خوردن بازم محکم و بیخیال بایستم و مودبانه حرفمو بزنم واقعا خیلی دشوار بود برام و خیلی فشار اوورد بهم.
در اون لحظات غیر منتظره من نمیتونستم درک کنم که دلیل اون رفتارها چیه، چون واقعا نه در برابر ایرادی که ازم گرفته بودن از خودم دفاعی کرده بودم و نه باهاشون وارد درگیری کلامی شده بودم، اما ناخودآگاه احساس میکردم که اونها تعمدا قصد دارن من رو به هر نحوی که شده بترسونن و تحریک کنن و چیزی که داره عصبی تر و عصبی ترشون میکنه اینه که من نمیترسم و عصبانی نمیشم و یا بهتر بگم ترسم و عصبانیتم رو بروز نمیدم و فقط همین احساس درونی ناخودآگاه نسبت به منشا احتمالی رفتارهای اونها بود که باعث شد در برابر اینکه بترسم یا عکس العمل تنش زایی نشون بدم، شدیدا مقاومت کنم، که البته نهایتا مشخص شد تصمیم عاقلانه ای بوده.
******************
شما هم اگر تجربه و خاطره ای از برخورد با گشت ارشاد دارید٬ می توانید در صفحه فیسبوک تجربه ها و راهکارهای مبارزه با گشت ارشاد آن را برای استفاده عموم ثبت کنید!
به امید محو کامل گشت ارشاد!
[1] متاسفانه و هرچند تلاش کردیم از دوست خوبی که خاطره بالا را برای ما نوشته بود اجازه انتشار خاطره را بگیریم ولی موفق نشدیم.